نگسلد رشتهٔ جان من از آن سرو بلند


این چه نخلی ست که دارد برگ جان پیوند؟

آه! از آن چشم که چون سوی من افگند نگاه


چاک ها در دلم از خنجر مژگان افگند

گر دهم جان به وفایش نپسندد هرگز


آه! از آن شوخ جفاپیشهٔ دشوارپسند!

گر نگیرد ز سر لطف کرم دست مرا


دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند

منم از چشم تو قانع به نگاهی گاهی


ور تمنای میانت به خیالی خرسند

صد رهم بینی و نادید کنی، آه از تو!


حال من دیدن و این گونه تغافل تا چند؟

مهر رخسار تو، چون ذره، پریشانم ساخت


شوق خال تو مرا سوخت بر آتش چو سپند

شب هجر تو، هلالی، ز خراش دل خویش


چاک زد سینه، به نوعی که دل از خود بر کند